🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن : چونک آن بدبخت آخر از قضا

(ثبت: 181092)

چونک آن بدبخت آخر از قضا

ناگهان آن زخم زد بر مرتضا

مرتضی را شربتی کردند راست

مرتضا گفتا که خون ریزم کجاست

شربت او را ده نخست آنگه مرا

زانک او خواهد بدن هم ره مرا

شربتش بردند او گفت اینت قهر

حیدر اینجا خواهدم کشتن به زهر

مرتضا گفتا به حق کردگار

گر بخوردی شربتم این نابکار

من همی ننهادمی بی او به هم

پیش حق در جنت المأوی قدم

مرتضا را چون بکشت آن مرد زشت

مرتضی بی او نمی‌شد در بهشت

بر عدو چون شفقتش چندین بود

با چو صدیقیش هرگز کین بود

آنک چندینی غم دشمن خورد

با عتیقش دشمنی چون ظن برد

با میان نارد جهان بی‌کنار

چون علی صدیق را یک دوست دار

چند گویی مرتضی مظلوم بود

وز خلافت راندن محروم بود

چون علی شیرحق است و تاج سر

ظلم نتوان کرد بر شیر ای پسر

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا