🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

لیست اشعار منطق‌الطیر
عنوان شعر خوانش نظرات
فی التوحید باری تعالی جل و علا : آفرین جان آفرین پاک را 500
حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت : خورد عیاری بدان دل‌خسته باز 157
در نعت رسول ص : خواجهٔ دنیا و دین گنج وفا 231
حکایت مادری که فرزندش در آب افتاد : مادری را طفل در آب اوفتاد 149
فی‌فضیلة امیرالمؤمنین ابوبکر رضی الله عنه : خواجهٔ اول که اول یار اوست 126
فی فضیلة امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه : خواجهٔ شرع آفتاب جمع دین 155
فی فضیلة امیرالمؤمنین عثمان رضی الله عنه : خواجهٔ سنت که نور مطلق است 120
فی فضیلةامیرالمؤمنین علی رضی الله عنه : خواجهٔ حق پیشوای راستین 111
درتعصب گوید : ای گرفتار تعصب مانده 175
حکایت عمر که مخواست خلافت را بفروشد : چون عمر پیش اویس آمد به جوش 159
حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن : چونک آن بدبخت آخر از قضا 146
حکایت گفتن مرتضی اسرار خویش را با چاه و پر خون شدن چاه : مصطفا جایی فرود آمد به راه 112
حکایت چوب خوردن بلال : خورد بر یک جایگه روزی بلال 272
حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش : گر علی بود و اگر صدیق بود 123
سخنی ازرابعه : زو یکی پرسید کای صاحب قبول 139
در خواست پیغمبر(ص)از پروردگار که کار امتش را باو سپارد : سید عالم بخواست از کردگار 152
مجمع مرغان : مرحبا ای هدهد هادی شده 380
حکایت سیمرغ : ابتدای کار سیمرغ ای عجب 402
حکایت بلبل : بلبل شیدا درآمد مست مست 305
حکایت طوطی : طوطی آمد با دهان پر شکر 156
حکایت درویشی که عاشق دختر پادشاه شد : شهریاری دختری چون ماه داشت 568
گفتگوی خضر(ع)با دیوانه‌ای : بود آن دیوانهٔ عالی مقام 194
حکایت طاووس : بعد از آن طاوس آمد زرنگار 141
قصه رانده شدن آدم از بهشت : کرد شاگردی سؤال از اوستاد 112
حکایت بط : بط به صد پاکی برون آمد ز آب 246
عقیده دیوانه‌ای درباره دو عالم : کرد از دیوانه‌ای مردی سؤال 217
داستان کبک : کبک بس خرم خرامان در رسید 187
حکایت سلیمان ونگین انگشتری او : هیچ گوهر رانبود آن سروری 179
داستان همای : پیش جمع آمد همای سایه بخش 217
احوال سلطان محمود در آن جهان : پاک رایی بود بر راه صواب 143
حکایت باز : باز پیش جمع آمد سر فراز 119
حکایت پادشاهی که سیب بر سر غلام خود می‌گذاشت و آن را نشانه می‌گرفت : پادشاهی بود بس عالی گهر 138
حکایت بوتیمار : پس درآمد زود بوتیمار پیش 159
گفتگوی مرد دیده‌ور با دریا : دیده‌ور مردی به دریا شد فرود 116
حکایت کوف : کوف آمد پیش چون دیوانه‌ای 112
حکایت مردی که پس از مرگ حقه‌ای زر او بازمانده بود : حقهٔ زر داشت مردی بی‌خبر 132
حکایت صعوه : صعوه آمد دل ضعیف و تن نزار 172
حکایت یعقوب و فراق یوسف : چون جدا افتاد یوسف از پدر 276
پرسش مرغان : بعد از آن مرغان دیگر سر به سر 132
حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود : پادشاهی بود بس صاحب جمال 126
حکایت شیخ سمعان : شیخ سمعان پیرعهد خویش بود 132
حکایت اسکندر که خود به رسولی می‌رفت : گفت چون اسکندر آن صاحب قبول 170
جواب هدهد : هدهد رهبر چنین گفت آن زمان 144
حکایت محمود و ایاز : چون ایاز از چشم بد رنجور شد 161
عزم راه کردن مرغان : چون شنودند این سخن مرغان همه 144
تحیر بایزید : بایزید آمد شبی بیرون ز شهر 241
حکایت مسعود و کودک ماهیگیر : گفت روزی شاه مسعود از قضا 154
حکایت خونیی که به بهشت رفت : خونیی را کشت شاهی در عقاب 120
حکایت شیخ نوقانی : شیخ نوقانی بنیشابور شد 134
حکایت دیوانه‌ای برهنه که جبه‌ای ژنده به او بخشیدند : بود آن دیوانه دل برخاسته 146
حکایت سلطان محمود و خارکن : ناگهی محمود شد سوی شکار 157
به کعبه رفتن رابعه : رابعه در راه کعبه هفت سال 232
حکایت دیوانه‌ای که از مگس و کیک در عذاب بود : بود در کنجی یکی دیوانه خوار 147
حکایت مرد توبه شکن : کرده بود آن مرد بسیاری گناه 180
حکایت مرد بت پرستی که بت را خطاب میکرد و خدا خطابش را لبیک گفت : یک شبی روح الامین در سد ره بود 144
حکایت صوفی و انگبین فروش : صوفیی می‌رفت در بغداد زود 188
حکایت موسی و قارون : حق تعالی گفت قارون زار زار 162
حکایت زاهدی خودپسند که از مرده‌ای احتراز جست : چون بمرد آن مرد مفسد در گناه 152
گفتهٔ عباسه دربارهٔ روز رستخیز : گفت عباسه که روز رستخیز 143
گم‌شدن شبلی از بغداد : گم شد از بغداد شبلی چندگاه 124
خصومت دو مرقع پوش : در خصومت آمدند و در جفا 129
حکایت گور کنی که عمر دراز یافت : یافت مردی گورکن عمری دراز 433
حکایت مفلسی که عاشق شاه مصر شد : بود اندر مصر شاهی نامدار 138
گفتار عباسه دربارهٔ نفس : یک شبی عباسه گفت ای حاضران 132
گفتگوی سالک ژنده‌پوش با پادشاه : ژنده‌ای پوشید، می‌شد پیر راه 129
حکایت دو روباه که شکار خسرو شدند : آن دو روبه چون به هم هم برشدند 138
حکایت غافلی که از ابلیس گله داشت : غافلی شد پیش آن صاحب چله 171
احوال مالک دینار : مالک دینار را گفت آن عزیز 143
پند دیوانه‌ای با خواجه‌ای ناسپاس : خواجه‌ای می‌گفت در وقت نماز 156
گفتار مردی پاک‌دین : پاک دینی گفت مشتی حیله‌جوی 151
حکایت نومریدی که زر از شیخ خود پنهان می‌داشت : نو مریدی داشت اندک مایه زر 158
نکته‌ای که شیخ بصره از رابعه پرسید : رفت شیخ بصره پیش رابعه 146
عابدی که پس از سالها عبادت به نوای مرغی دل خوش کرده بود : عابدی کز حق سعادت داشت او 181
حکایت شهریاری که قصری زرنگار کرد : شهریاری کرد قصری زرنگار 128
حکایت بازاریی که سرای زرنگار کرد : کرد آن بازاریی آشفته کار 154
حکایت عنکبوت و خانهٔ او : دیدهٔ آن عنکبوت بی‌قرار 577
حکایت مردی گران جان که در بیابان به درویشی رسید : بس سبک مردی گران جان می‌دوید 132
سوگواری مردی که بی‌قرار و پند بیدلی به او : از پس تابوت می‌شد سوگوار 131
حکایت دردمندی که از مرگ دوستش پیش شبلی گریه میکرد : دردمندی پیش شبلی می‌گریست 129
حکایت غافلی که عود می‌سوخت : عود می‌سوخت آن یکی غافل بسی 116
حکایت تاجری که از فروختن کنیز خود پشیمان شد : تاجری مالی و ملکی چند داشت 184
حکایت خسروی که سگ تازی خود را رها کرد : خسروی می‌رفت در دشت شکار 203
حکایت حلاج که در دم مرگ روی خود را به خون خود سرخ کرد : چون شد آن حلاج بر دار آن زمان 134
حکایت جنید که سر پسرش را بریدند : مقتدای دین، جنید، آن بحر ژرف 114
حکایت مرگ ققنس : هست ققنس طرفه مرغی دلستان 147
سوگواری پسری که در مرگ پدر : پیش تابوت پدر می‌شد پسر 161
گفتار نایبی در دم مرگ : نایبی را چون اجل آمد فراز 131
گفتگوی عیسی با خم آب : خورد عیسی آبی از جویی خوش آب 132
گفتگوی سقراط با شاگردش در دم مرگ : گفت چون سقراط در نزع اوفتاد 248
راه‌بینی که از دست کسی شربت نمی‌خورد : راه بینی بود بس عالی نفس 130
حکایت چاکری که از دست شاه میوهٔ تلخی را با رغبت خورد : پادشاهی بود نیکو شیوه‌ای 338
گفتار مردی صوفی از روزگار خود : صوفیی را گفت مردی نامدار 151
حکایت پیرزنی که از شیخ مهنه دعای خوشدلی خواست : گفت شیخ مهنه را آن پیرزن 158
گفتار جنید دربارهٔ خوشدلی : سایلی بنشست در پیش جنید 101
حکایت خفاشی که به طلب خورشید پرواز می‌کرد : یک شبی خفاش گفت از هیچ باب 161
حکایت خواجه‌ای که بایزید و ترمذی را در خواب دید : خواجه‌ای کز تخمهٔ اکاف بود 121
گفتار شیخ خرقان در دم آخر : دردم آخر که جان آمد به لب 111
حکایت خسروی که به استقبالش شهر را آراسته بودند و او فقط به آرایش زندانیان توجه کرد : خسروی می‌شد به شهر خویش باز 133
حکایت بنده‌ای که با خلعت شاه گرد راه از خود پاک کرد و بردارش کردند : بنده‌ای را خلعتی بخشید شاه 97
دو چیزی که پیر ترکستان دوست میداشت : داد از خود پیرتر کستان خبر 143
حکایت بادنجان خوردن شیخ خرقانی : شیخ خرقانی که عرش ایوانش بود 154
حکایت ذالنون که چهل مرقع پوش را که جان داده بودند دید : گفت ذو النون می‌شدم در بادیه 152
دولتی که سحرهٔ فرعون یافتند : می‌ندانم هیچ‌کس در کون یافت 149
حکایت پیرزنی که به ده کلاوه ریسمان خریدار یوسف شد : گفت یوسف را چو می‌بفروختند 311
گفتگوی مردی درویش با ابراهیم ادهم دربارهٔ فقر : آن یکی دانم ز بی‌خویشی خویش 126
گفتگوی شیخ غوری با سنجر : شیخ غوری، آن به کلی گشته کل 153
سخن دیوانه‌ای دربارهٔ عالم : نیم شب دیوانه‌ای خوش می‌گریست 114
حکایت احمد حنبل که پیش بشر حافی می‌رفت : احمد حنبل امام عصر بود 162
حکایت پادشاه هندوان که اسیر محمود گشت و مسلمان شد : هندوان را پادشاهی بود پیر 131
حکایت مردی غازی و مردی کافر که مهلت نماز به یکدیگر دادند : غازیی از کافری بس سرفراز 136
حکایت یوسف و ده برادرش که در قحطی به چاره جویی پیش او آمدند و گفتگوی آنها : ده برادر قحطشان کرده نفور 165
حکایت غلامان عمید خراسان و دیوانهٔ ژنده‌پوش : در خراسان بود دولت بر مزید 138
حکایت دیوانه‌ای که از سرما به ویرانه‌ای پناه برد و خشتی بر سرش خورد : گفت آن دیوانهٔ تن برهنه 118
حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید : بود در کاریز بی‌سرمایه‌ای 106
قحطی مصر و مردن مردم و گفتهٔ مرد دیوانه : خاست اندر مصر قحطی ناگهان 137
حکایت دیوانه‌ای که تگرگی بر سرش خورد و گمان برد کودکان بر سر او سنگ می‌زنند : بود آن دیوانه خون از دل چکان 118
گفتهٔ واسطی که گذارش بر گور جهودان افتاد : واسطی می‌رفت سرگردان شده 118
پاسخ بایزید به نکیر و منکر : چون برفت از دار دنیا بایزید 118
حکایت درویش حق‌جو و راز و نیاز او : بود درویشی ز فرط عشق زار 116
حکایت محمود که مهمان گلخن تاب شد : یک شبی محمود دل پر تاب شد 115
حکایت شیخ بوبکر نشابوری که خرش بر لاف زدن او بادی رها کرد : شیخ بوبکر نشابوری به راه 125
حکایت رازجویی موسی از ابلیس : حق تعالی گفت با موسی به راز 381
عقیدهٔ مردی پاک‌دین دربارهٔ مبتدی : پاک دینی گفت آن نیکوترست 123
سقایی که از سقای دیگر آب خواست : می‌شد آن سقا مگر آبی به کف 153
شیخی که از سگی پلید دامن در نچید : در بر شیخی سگی می‌شد پلید 163
حکایت عابدی که در زمان موسی مشغول ریش خود بود : عابدی بودست در وقت کلیم 132
حکایت ابلهی که در آب افتاد و ریش بزرگش وبال او بود : داشت ریشی بس بزرگ آن ابلهی 125 1
حکایت صوفیی که هرگاه جامه می‌شست باران می‌آمد : صوفیی چون جامه شستی گاه گاه 129
حکایت دیوانه‌ای که در کوهسار با پلنگان انس کرده بود : بود مجنونی عجب در کوه سار 158
حکایت عزیزی که از داشتن خداوند شادی میکرد : آن عزیزی گفت شد هفتاد سال 288
حکایت مستی که مست دیگر را بر مستی ملامت میکرد : بود مستی سخت لایعقل، خراب 132
حکایت عاشقی که عیب چشم یار را پس از نقصان عشق دید : بود مردی شیردل خصم افکنی 166
حکایت محتسبی که مستی را میزد و گفتار آن مست : محتسب آن مرد را می‌زد به زور 143
گفتهٔ بوعلی رودبار در وقت مرگ : وقت مردن بوعلی رودبار 95
پیام خداوند به بندگان توسط داود : حق تعالی گفت ای داود پاک 136
نارضا بودن ایاز از اینکه محمود سلطنت را به او داد : گفت ایاز خاص را محمود خواند 128
مناجات رابعه با خداوند : رابعه گفتی که ای دانای راز 140
خطاب خالق با داود : خالق آفاق من فوق الحجاب 182
حکایت محمود که لات را به هندوان نفروخت و آنرا سوزاند : یافتند آن بت که نامش بود لات 133
حکایت چوب خوردن یوسف به دستور زلیخا : چون زلیخا حشمت واعزاز داشت 470
حکایت محمود که برای فتح غزنین نذر کرد غنایم را به درویشان بدهد : گفت چون محمود شاه خسروان 111
حکایت خواجه‌ای که از غلامش خواست او را برای نماز بیدار کند : خواجه زنگی را غلامی چست بود 156
گفتار بوعلی طوسی دربارهٔ اهل جنت و اهل دوزخ : بوعلی طوسی که پیر عهد بود 103
حکایت مردی که از نبی اجازهٔ نماز بر مصلایی گرفت : از نبی در خواست مردی پر نیاز 118
بیان وادی طلب : چون فرو آیی به وادی طلب 160
حکایت سجده نکردن ابلیس بر آدم : گفت چون حق می‌دمید این جان پاک 308
حکایت شبلی که گاه مردن زنار بسته بود : وقت مردن بود شبلی بی‌قرار 149
حکایت مجنون که خاک می‌بیخت تا لیلی را بیابد : دید مجنون را عزیزی دردناک 398
گفتار یوسف همدان دربارهٔ صبر : یوسف همدان، امام روزگار 112
گفتگوی شیخ ابوسعید مهنه با پیری روشن‌ضمیر دربارهٔ صبر : شیخ مهنه بود در قبضی عظیم 153
حکایت محمود و مردی خاک‌بیز : یک شبی محمود می‌شد بی‌سپاه 175
حکایت مردی که گشایش میخواست و جواب رابعه به او : بی‌خودی می‌گفت در پیش خدای 249
بیان وادی عشق : بعد ازین وادی عشق آید پدید 155
حکایت خواجه‌ای که عاشق کودکی فقاع فروش شد : خواجه‌ای از خان و مان آواره شد 151
حکایت مجنون که پوست پوشید و با گوسفندان به کوی لیلی رفت : اهل لیلی نیز مجنون را دمی 201
حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی او با محمود : گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی 145
حکایت عربی که در عجم افتاد و سر گذشت او با قلندران : در عجم افتاد خلقی از عرب 150
حکایت عاشقی که قصد کشتن معشوق بیمار را کرد : بود عالی همتی صاحب کمال 279
حکایت خلیل‌الله که جان به عزرائیل نمی‌داد : چون خلیل الله درنزع اوفتاد 138
بیان وادی معرفت : بعد از آن بنمایدت پیش نظر 130
حکایت مردی که در کوه چین سنگ شد : بود مردی سنگ شد در کوه چین 99
حکایت عاشقی که خفته بود و معشوق بر او عیب گرفت : عاشقی از فرط عشق آشفته بود 139
گفتار عباسه دربارهٔ عشق و معرفت : با کسی عباسه گفت ای مرد عشق 105
حکایت پاسبانی عاشق که هیچ نمی‌خفت : پاسبانی بود عاشق گشت زار 147
حکایت محمود و دیوانهٔ ویرانه‌نشین : شد مگر محمود در ویرانه‌ای 151
بیان وادی استغنا : بعد ازین وادی استغنا بود 661 1
حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد : در ده ما بود برنایی چو ماه 155
گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود : یوسف همدان که چشم راه داشت 142
حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید : دیده باشی کان حکیم بی خرد 138
گفتار پیری مستغنی : گفت مردی مرد را از اهل راز 137
حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند : آن مگس می‌شد ز بهر توشه‌ای 146
حکایت شیخی خرقه‌پوش که عاشق دختر سگبان شد : بود شیخی خرقه پوش و نامدار 128
حکایت مریدی که از شیخ خواست تا نکته‌ای بگوید : آن مریدی شیخ را گفت از حضور 119
بیان وادی توحید : بعد از این وادی توحید آیدت 189
حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری : خسروی کافاق در فرمانش بود 109
عقیدهٔ دیوانه‌ای دربارهٔ عالم : گفت آن دیوانه را مردی عزیز 145
راز و نیاز لقمان سرخسی با پروردگار : گفت لقمان سرخسی کای اله 148
حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند : از قضا افتاد معشوقی در آب 136
حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد : رفت پیش بوعلی آن پیر زن 151
بیان وادی حیرت : بعد ازین وادی حیرت آیدت 141
حکایت محمود و ایاز و حسن در روز عرض سپاه : گفت روزی فرخ و مسعود بود 159
مادری که بر خاک دختر می‌گریست : مادری بر خاک دختر می‌گریست 99
گفتار یک صوفی با مردی که کلیدش را گم کرده بود : صوفیی می‌رفت، آوازی شنید 100
حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران می‌کرد : شیخ نصرآباد را بگرفت درد 94
نومریدی که پیر خود را به خواب دید : نو مریدی بود دل چون آفتاب 122
بیان وادی فقر : بعد ازین وادی فقرست و فنا 145
گفتار معشوق طوسی (محمد) با مریدش : یک شبی معشوق طوس، آن بحر راز 129
گفتار عاشقی که از بیم قیامت می‌گریست : عاشقی روزی مگر خون می‌گریست 85
حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر می‌خواستند : یک شبی پروانگان جمع آمدند 122
حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند : پادشاهی ماه وش، خورشید فر 133
گفتار مردی صوفی با کسی که او را قفا زد : صوفیی می‌رفت چون بی‌حاصلی 117
سال پاک‌دینی از نوری دربارهٔ راه وصال : پاک دینی کرد از نوری سؤال 180
گفتهٔ مجنون که دشنام لیلی را بر آفرین همهٔ عالم ترجیح میداد : گفت مجنون گر همه روی زمین 119
سی‌مرغ در پیشگاه سیمرغ : زین سخن مرغان وادی سر به سر 173
پاسخ پروانه به پرندگان که او را از سوختن منع می‌کردند : جملهٔ پرندگان روزگار 112
حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند : یوسفی کانجم سپندش سوختند 137
... : پادشاهی بود عالم زان او 222
سخن عاشقی که بر خاکستر حلاج نشست : گفت چون در آتش افروخته 117
فی وصف حاله : کردی ای اعطار بر عالم نثار 132
گفتهٔ دانای دین هنگام نزع : چون به نزغ افتاد آن دانای دین 115
پند ارسطاطالیس بر اسکندر هنگام مردن او : چون بمرد اسکندر اندر راه دین 164
صوفی که از مردان حق سخن می‌گفت و خطاب پیری به او : صوفیی را گفت آن پیر کهن 122
گفتار مردی راه‌بین هنگام مرگ : راه بینی وقت پیچاپیچ مرگ 118
گفتهٔ پاک‌دینی که سی‌سال عمر بی‌خود می‌گذارد : پاک دینی گفت سی سال تمام 109
گفتار شبلی که پس از مردن به خواب جوانمردی آمد : چون بشد شبلی ازین جای خراب 134
سال پیری راهبر از روحانیانی که نقد از هم می‌ربودند : در رهی می‌رفت پیری راهبر 135
حکایت ابوسعید مهنه با مستی که به در خانقاه او آمد : بوسعید مهنه با مردان راه 126
پاسخ عزیزی به سالات پروردگار در روز حشر : آن عزیزی گفت فردا ذوالجلال 117
گفتار نظام الملک در حال نزع : چون نظام الملک در نزع اوفتاد 125
سال سلیمان از موری لنگ : چون سلیمان کرد با چندان کمال 140
حکایت ابوسعید مهنه با قایمی که شوخ بر بازوی او می‌آورد : بوسعید مهنه در حمام بود 409