🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

حکایت عمر که مخواست خلافت را بفروشد : چون عمر پیش اویس آمد به جوش

(ثبت: 181091)

چون عمر پیش اویس آمد به جوش

گفت افکندم خلافت در فروش

این خلافت گر خریداری بود

می‌فروشم گر به دیناری بود

چون اویس این حرف بشنید از عمر

گفت تو بگذار و فارغ در گذر

تو بیفکن، هرک راباید، ز راه

باز برگیرد شود در پیشگاه

چون خلافت خواست افکندن امیر

آن زمان برخاست از یاران نفیر

جمله گفتندش مکن ای پیشوا

خلق را سرگشته از بهر خدا

عهدهٔ در گردنت صدیق کرد

آن نه بر عمیا که بر تحقیق کرد

گر تو می‌پیچی سر از فرمان او

این زمان از تو برنجد جان او

چون شنید این حجت محکم عمر

کار ازین حجت برو شد سخت تر

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا