🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۰۳۹ : بگرد فتنه می‌گردی دگربار

(ثبت: 193721)

بگرد فتنه می‌گردی دگربار

لب بامست و مستی هوش می‌دار

کجا گردم دگر کو جای دیگر

که ما فی الدار غیر الله دیار

نگردد نقش جز بر کلک نقاش

بگرد نقطه گردد پای پرگار

چو تو باشی دل و جان کم نیاید

چو سر باشد بیاید نیز دستار

گرفتارست دل در قبضه حق

گرفته صعوه را بازی به منقار

ز منقارش فلک سوراخ سوراخ

ز چنگالش گران جانان سبکبار

رها کن این سخن‌ها را ندا کن

به مخموران که آمد شاه خمار

غم و اندیشه را گردن بریدند

که آمد دور وصل و لطف و ایثار

هلا ای ساربان اشتر بخوابان

از این خوشتر کجا باشد علف زار

چو مهمانان بدین دولت رسیدند

بیا ای خازن و بگشای انبار

شب مشتاق را روزی نیاید

چنین پنداشتی دیگر مپندار

خمش کن تا خموش ما بگوید

ویست اصل سخن سلطان گفتار

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا