🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۴۷۷ : از اول امروز چو آشفته و مستیم

(ثبت: 194588)

از اول امروز چو آشفته و مستیم

آشفته بگوییم که آشفته شدستیم

آن ساقی بدمست که امروز درآمد

صد عذر بگفتیم و زان مست نرستیم

آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست

معذور همی‌دار اگر جام شکستیم

امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم

صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم

رندان خرابات بخوردند و برفتند

ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم

وقت است که خوبان همه در رقص درآیند

انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم

یک لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم

یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم

از گفت بلی صبر نداریم ازیرا

بسرشته و بر رسته سغراق الستیم

بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج

ما بوالعجبانیم نه بالا و نه پستیم

خاموش که تا هستی او کرد تجلی

هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم

تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکیما

کز دست شدستیم ببین تا ز چه دستیم

هر چند پرستیدن بت مایه کفر است

ما کافر عشقیم گر این بت نپرستیم

جز قصه شمس حق تبریز مگویید

از ماه مگویید که خورشیدپرستیم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا