🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۵۵۸ : دانی کامروز از چه زردم

(ثبت: 194747)

دانی کامروز از چه زردم

ای تو همه شب حریف نردم

در نرد دل از تو متهم شد

کو مهره ربود از نبردم

گفتم که دلا بیار مهره

کز رفتن مهره من به دردم

بگشاد دلم بغل که می جو

گر هست بیاب من نخوردم

دیوانه شدم ز درد مهره

دل را همه شب شکنجه کردم

می گفت بلی و گاه نی نی

گه عشوه بداد گرم و سردم

گفتم که تو برده‌ای یقین است

من از تو به عشوه برنگردم

دل گفت چگونه دزد باشم

من خازن چرخ لاژوردم

زین دمدمه از خرم بیفکند

دریافت که من سلیم مردم

خر رفت و رسن ببرد و دل گفت

من در پی گرد او چه گردم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا