🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۵۷ : ز بی‌عشقی بهار زندگی دامن کشید از من

(ثبت: 169726)

ز بی‌عشقی بهار زندگی دامن کشید از من

وگرنه همچو نخل طور آتش می‌چکید از من

ز بیدردی دلم شد پاره‌ای از تن، خوشا عهدی

که هر عضوی چو دل از بیقراری می‌تپید از من

به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم

که با آن بی‌نیازی، ناز عالم می‌کشید از من

چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟

زبان شکر جای سبزه دایم می‌دمید از من

نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را

به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من

تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را

نپیوندند به کام دل، ترا هر کس برید از من!

ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد

چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهید از من

ز انصاف فلک، دلسرد غواصی شدم صائب

ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا