🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۵۸۸ : من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم

(ثبت: 194807)

من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم

آنک خم را ساخت هم او می شناسد خوی خم

کوزه‌ها محتاج خم و خم‌ها محتاج جو

در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی خم

مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید

عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم

گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام

پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم

بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد

شد هزاران ترک و رومی بنده و هندوی خم

جادوی بر خم نشیند می دواند شهر شهر

جادوان را ریش خندی می کند جادوی خم

در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب

همچنین می رو خراب از بوی خم تا روی خم

تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان

نزد خم ای جان عمم که منم خالوی خم

روی از آن سو کن کز این سو گفت و گو را راه نیست

چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا