🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۵۱۱ : به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی

(ثبت: 196627)

به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی

چرا بیگانه‌ای از ما چو تو در اصل از مایی

تو طوطی زاده‌ای جانم مکن ناز و مرنجانم

ز اصل آورده‌ای دانم تو قانون شکرخایی

بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ

بهل طبع کژاندیشی که او یاوه‌ست و هرجایی

بیا ای شاه یغمایی مرو هر جا که ما رایی

اگر بر دیگران تلخی به نزد ما چو حلوایی

نباشد عیب در نوری کز او غافل بود کوری

نباشد عیب حلوا را به طعن شخص صفرایی

برآر از خاک جانی را ببین جان آسمانی را

کز آن گردان شده‌ست ای جان مه و این چرخ خضرایی

قدم بر نردبانی نه دو چشم اندر عیانی نه

بدن را در زیانی نه که تا جان را بیفزایی

درختی بین بسی بابر نه خشکش بینی و نی تر

به سایه آن درخت اندر بخسپی و بیاسایی

یکی چشمه عجب بینی که نزدیکش چو بنشینی

شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی

ندانی خویش را از وی شوی هم شیء و هم لاشی

نماند کو نماند کی نماند رنگ و سیمایی

چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی

درون آب همچون مه ز بهر عالم آرایی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا