🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۵۹ : یارب از عشق چه سرمستم و بی‌خویشتنم

(ثبت: 162821)

یارب از عشق چه سرمستم و بی‌خویشتنم

دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم

گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی

بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم

نگذارم که جهانی به جمالش نگرند

شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم

یا مرا بر در میخانهٔ آن ماه برید

که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم

صورت من همه او شد صفت من همه او

لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم

نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست

چو بگویند مرا باید گفتن که منم

نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین

من به جان می‌زیم و سایهٔ جان است تنم

از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک

سال‌ها هست که در آرزوی خویشتنم

گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد

آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا