🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۷۹ : بی دوست من از باغ ارم یاد نیارم

(ثبت: 166909)

بی دوست من از باغ ارم یاد نیارم

ور جنت فردوس بود، دوست ندارم

از دست رقیبان نروم، ور برود سر

من خاک در دوست به دشمن نگذارم

پرورده به خون جگرش بودم و چون اشک

از دیده من رفت و نیامد به کنارم

آن دم که دهم جان و به خاکم بسپارند

من خاک درش را به دل و جان نسپارم

بر خاک درش میرم و چون خاک شوم من

زان در نتوانند برانگیخت غبارم

در نامه چو نامت نبود نامه نخواهم

و آن دم که به یادت نزنم دم نشمارم

کو دولت آنم که شبی با تو نشینم؟

کو فرصت آنم که دمی با تو برآرم؟

در نامه همه شرح فراق تو، نویسم

بر دیده همه نقش خیال تو نگارم

چشمان سیاه تو به اول نظرم مست

کردند و بکشتند در آخر به خمارم

یارب چه دلست آن دل سنگین که نشد نرم؟

از « یارب‌» دلسوز من و ناله زارم

گویند که سلمان سر و جان در قدمش باز

گر کار به سر می‌رودم بر سر کارم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا