🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۸۷ : کمترین صید سر زلف کمند تو منم

(ثبت: 166917)

کمترین صید سر زلف کمند تو منم

چون تو ای دوست به هیچم نگرفتی چه کنم؟

در درونم بجز از دوست دگر چیزی نیست

یوسفم دوست من آلوده به خون پیرهنم

درگذشت از سر من آب ولی گر دهدم

آشنایی مددی دستی و پایی بزنم

جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟

یا که سر چیست که در پای عزیزش فکنم؟

با خیال تو نگردد دگری در نظرم

جز حدیث تو نیاید سخنی در دهنم

شور سودای من و تلخی عیشم بگذار

بنگر ای خسرو خوبان که چه شیرین سخنم

قوت کندن سنگ ارچه چو فرهادم نیست

سنگ جانم روم القصه و جانی بکنم

ساقیا باده، که من بر سر پیمان توام

در من این نیست که پیمانه و پیمان شکنم

مطربا راه برون شد بنما، سلمان را

به در دوست که من گمشده در خویشتنم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا