🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۰۵۸ : ز بامداد درآورد دلبرم جامی

(ثبت: 197705)

ز بامداد درآورد دلبرم جامی

به ناشتاب چشانید خام را خامی

نه باده‌اش ز عصیر و نه جام او ز زجاج

نه نقل او چو خسیسان به قند و بادامی

به باد باده مرا داد همچو که بر باد

به آب گرم مرا کرد یار اکرامی

بسی نمودم سالوس و او مرا می‌گفت

مکن مکن که کم افتد چنین به ایامی

طریق ناز گرفتم که نی برو امروز

ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی

چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی

کی گوید این نه مگر جاهلی و یا عامی

هزار می‌نکند آنچ کرد دشنامش

خراب گشتم نی ننگ ماند و نی نامی

چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی

که او خراب کند عالمی به پیغامی

دلی بیابد تا این سخن تمام کنم

خراب کرد دلم را چنان دلارامی

سری نهادم بر پای او چو مستان من

پدید شد سر مست مرا سرانجامی

سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت

غریب دلبریی و بدیع انعامی

وانگه از سر دقت به حاضران می‌گفت

نه درخورست چنین مرغ با چنین دامی

به باغ بلبل مستم صفیر من بشنو

مباش در قفسی و کناره بامی

فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت

مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا