🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۰۵ : عشق تو مرا ستد ز من باز

(ثبت: 180601)

عشق تو مرا ستد ز من باز

وافگند مرا ز جان و تن باز

تا خاص خودم گرفت کلی

می‌نگذارد مرا به من باز

بگرفت مرا چنان که مویی

نتوان آمد به خویشتن باز

آن جامه که از تو جان ما یافت

می نتوان کرد از شکن باز

روزی ز شکن کنند بازش

کز چهرهٔ ما شود کفن باز

کی در تو رسد کسی که جاوید

در راه تو ماند مرد و زن باز

چون در تو نمی‌توان رسیدن

نومید نمی‌توان شدن باز

درد تو رسیدهٔ تمام است

من بی تو دریده پیرهن باز

چون لاف وصال تو می‌زنم من

چون پرده کنم ازین سخن باز

چون می‌دانم که روز آخر

حسرت ماند ز من به تن باز

از قرب تو کان وطنگهم بود

دل مانده ز نفس راهزن باز

عطار از آن وطن فتاده است

او را برسان بدان وطن باز

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا