🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۴۴ : هر روز که جلوه می‌کند رویش

(ثبت: 180640)

هر روز که جلوه می‌کند رویش

بر می‌خیزد قیامت ز کویش

می‌نتوان دید روی او لیکن

می‌بتوان دید روی در رویش

می‌نتوان یافت سوی او راهی

ای بس که برآمدم ز هر سویش

تا فال گرفته‌ام جمال او

چون قرعه بگشته‌ام به پهلویش

در هر نفسم هزار جان باید

تا صید کنند کمند گیسویش

هر روز به نو خراج می‌آرند

از هندستان به هندوی مویش

جان بر کف دست می‌رسد هر شب

از ترکستان هزار هندویش

شد حلقه به گوش لؤلؤ لالا

در لالایی درج لولویش

خورشید که تیغ می‌زند در میغ

افکند سپر ز جزع جادویش

دل را به دهان شیر می‌خواند

رو به بازی چشم آهویش

خواهم که ببیند ابرویش رستم

تا هست خود این کمان به بازویش

رستم به هزار سال چون زالی

بر زه نکند کمان ابرویش

عطار که طاق از ابروی او شد

دردی دارد که نیست دارویش

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا