🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۹۹ : تا ز سر عشق سرگردان شدم

(ثبت: 180695)

تا ز سر عشق سرگردان شدم

غرقهٔ دریای بی پایان شدم

چون دلم در آتش عشق اوفتاد

مبتلای درد بی درمان شدم

چون سر و کار مرا سامان نماند

من ز حیرت بی سر و سامان شدم

عاشق صاحب جمالی شد دلم

کز کمال حسن او حیران شدم

تا بدیدم آفتاب روی او

بر مثال ذره سرگردان شدم

چون نبودم مرد وصلش لاجرم

مدتی غمخوارهٔ هجران شدم

مدتی رنجی کشیدم در جهان

جان و دل درباختم سلطان شدم

همچو مرغی نیم بسمل در فراق

پر زدم بسیار تا بی جان شدم

چون به جان فانی شدم در راه او

در فتا شایستهٔ جانان شدم

چون بقای خود بدیدم در فنا

آنچه می‌جستم به کلی آن شدم

رستم از عار خود و با یار خود

بی خود اندر پیرهن پنهان شدم

تا که عطار این سخن آزاد گفت

بندهٔ او از میان جان شدم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا