🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۸۲۷ : نگر تا ای دل بیچاره چونی

(ثبت: 181023)

نگر تا ای دل بیچاره چونی

چگونه می‌روی سر در نگونی

چگونه می‌کشی صد بحر آتش

چو اندر نفس خود یک قطره خونی

زمانی در تماشای خیالی

زمانی در تمنای جنونی

اگر خواهی که باشی از بزرگان

مباش از خرده‌گیران کنونی

چرا باشی نه کافر نه مسلمان

که تو نه رهروی نه رهنمونی

ز یک یک ذره سوی دوست راه است

ولی ره نیست بهتر از زبونی

زبون عشق شو تا بر کشندت

که هرگاهی که کم گشتی فزونی

خود از رفعت ورای هر دو کونی

چرا هم‌صحبت این نفس دونی

دلا تو چیستی هستی تو یا نه

وگر نه نیستی نه هست چونی

منی یا نه منی عینی تو یا غیر

و یا از هرچه اندیشم برونی

چه می‌گویم تو خود از خود نهانی

که دو انگشت حق را در درونی

تو ای عطار اگر چه دل نداری

ولیکن اهل دل را ذوفنونی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا