🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل ۴۶۴ : دست با سرو روان چون نرسد در گردن

(ثبت: 165323)

دست با سرو روان چون نرسد در گردن

چاره‌ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن

آدمی را که طلب هست و توانایی نیست

صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن

بند بر پای توقف چه کند گر نکند

شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن

روی در خاک در دوست بباید مالید

چون میسر نشود روی به روی آوردن

نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست

که به صد جان دل جانان نتوان آزردن

سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند

جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن

هیچ شک می‌نکنم کآهوی مشکین تتار

شرم دارد ز تو مشکین خط آهوگردن

روزی اندر سر کار تو کنم جان عزیز

پیش بالای تو باری چو بباید مردن

سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب

نه چنانست که دل دادن و جان پروردن

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا