🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

(۱۲) حکایت دیوانه که می‬گریست : یکی دیوانه بودی بر سر راه

(ثبت: 181420)

یکی دیوانه بودی بر سر راه

نشسته بر سر خاکستر آنگاه

زمانی اشک چون گوهر فشاندی

زمای نیز خاکستر فشاندی

یکی گفت ای بخاکستر گرفتار

چرا پیوسته می‌گرئی چنین زار

چنین گفت او که پر شورست جانم

چو شمعی غرقه اندر اشک ازانم

که حق می‌بایدم بی غیر و بی پیچ

ولی حق را نمی‌باید مرا هیچ

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا