🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

(۲) حکایت آن دیوانه که تابوتی دید : یکی تابوت می‌بردند بر دست

(ثبت: 181426)

یکی تابوت می‌بردند بر دست

بدید از دور آن دیوانهٔ مست

یکی را گفت این مرده که بودست

که ناگه شیرِ مرگش در ربودست

بدو گفتند ای مجنون پُر شور

جوانی بود کُشتی گیرِ پُر زور

بدیشان گفت دیوانه که برنا

اگرچه بود در کُشتی توانا

ولیکن می‌ندانست آن جگرسوز

که ناگه باکه در کُشتی شد امروز

حریفی بس تواناش اوفتادست

بقوّت بی محاباش اوفتادست

چنان در خاکش افکندست و در خون

که دیگر برنخواهد خاست اکنون

ولی الحمدلله می‌توان کرد

که جائی می‌توان دید این جوانمرد

چو چاره نیسب ز افتادن کسی را

بدین دریا درافتادن بسی را

تو گر اینجا در افتی جان نداری

چو در برخاستن ایمان نداری

خوش آمد عالمت افراختی بال

فرو بردی بدین مردار چنگال

تو این ده نه گرفتی نه خریدی

همان انگار کین ده را ندیدی

نیاید هیچ عاقل در جهانی

که بر مردم سرآید در زمانی

چرا جانت بعالم باز بستست

که این عالم بیک دم باز بستست

جهان آنست گر تو مردِ آنی

شوی آنجا که هستی آن جهانی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا