🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

(۳) حکایت مرد صوفی که بر زبیده عاشق شد : زُبَیده بود در هودج نشسته

(ثبت: 181566)

زُبَیده بود در هودج نشسته

بحج می‌رفت بر فالی خجسته

ز بادی آن سر هودج برافتاد

یکی صوفی بدیدش بر سر افتاد

چنان فریاد و شوری در جهان بست

که نتوانست او را کس دهان بست

ازان صوفی زُبَیده گشت آگاه

نهفته خادمی را گفت آنگاه

مرا از نعرهٔ او باز خر زود

وگر خرجت شود بسیار زر زود

یکی همیان زر خادم بدو داد

ستد چون بدره شد تن را فرو داد

زُبَیده گفت هان او را بدانید

بسی سیلی بروی او برانید

فغان می‌کرد کآخر من چه کردم

که چندین زخم بی اندازه خوردم

زُبَیده گفت ای عاشق تو برخویش

چه خواهی کرد ای کذّاب ازین بیش

تو کردی دعوی عشق چو من کس

چو زر دیدی بسی بودت ز من بس

ز سر تا پا همه دعویت دیدم

که در دعویت بی معنیت دیدم

مرا بایست جُست و چون نجُستی

یقینم شد که اندر کار سُستی

مرا گر جُستتی اسباب و املاک

زر و سیمم ترا بودی همه پاک

ولیکن چون مرا بفروختی باز

سزای همّت تو کردم آغاز

مرا بایست جُست ای بی خبر یار

که تا جمله ترا بودی بیکبار

تو درحق بند دل تا رسته گردی

چو دل در خلق بندی خسته گردی

همه درها بگل بر خود فرو بند

در او گیر و کلّی دل در او بند

که تا از میغِ تاریک جدائی

بتابد نور صبح آشنائی

اگر آن روشنائی بازیابی

طریق آشنائی بازیابی

بزرگانی که سر بر ماه بردند

بنور آشنائی راه بردند

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا