🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

(۵) حکایت پیرزن با شیخ و نصیحت او : نشسته بود روزی پیرِ اصحاب

(ثبت: 181479)

نشسته بود روزی پیرِ اصحاب

ز پنداری و شهرة پیشِ محراب

درآمد از در مسجد یکی زال

ولی همچون الف با قدِّ چون دال

بدو گفتا که در عین هلاکی

پلیدی می‌کنی دعویِ پاکی

بدین شیخی شدی مغرور اصحاب

برون آی ای جُنُب از پیشِ محراب

بسوز از عشق خود را ای گرامی

وگر نه زاهدی باشی ز خامی

ز زاهد پختگی جستن حرامست

که زاهد همچو خشت پخته خامست

ز سوز و اشک عاشق همچو شمعست

ازان دراشک و سوز خویش جمعست

ازان باشد همه شب اشک و سوزش

که خواهد بود کُشتن نیز روزش

چو اشک و سوز و کُشتن شد تمامش

برآید کُشتهٔ معشوق نامش

شود در پرده هم دم هم نفس را

نماند کار با او هیچ کس را

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا