🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 داستان عسل

(ثبت: 7556) دی 27, 1394 
داستان عسل

مشهد بودم همراه با همسر و شیرین کننده ی لحظات زندگی مان در این روزگار تلخکامی ها….

عسل را می گویم ؛ کاسکوی دم قرمز و به عبارتی جان من و همسرم .

ما هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم ؛ اما فاجعه ای در شرف وقوع بود.

درب ماشین را گشودیم ،خسته و خواب آلوده قدمهای سستمان را روی سطح خشن و چغر آسفالت گذاشتیم ،قصد ورود به هتل محل اقامتمان را داشتیم که ناگهان در اثر سقوط قفس از دستم آن هم ساعت 11 شب 21 دی در مقابل هتل میامی آن فاجعه ی بزرگ رقم خورد …

سقف بالای قفس جدا و عسل با وحشت از قفس به بیرون پرتاب شد و ناگهان چون عقابی تیز پرواز به مقصدی نا معلوم پرکشید…دریغ و افسوسی به سراغم آمد و شاید برای لحظه ای کوتاه به یاد داستان زیبای «طوطی و بازرگان» مولانا افتادم ؛ اما این قیاسی مع الفارق برای طارق بود!!برمن و همسرم که تنها انیس و مونسمان را از دست رفته می دیدیم دقیقه ها و بل ثانیه ها به تلخی و سختی می گذشت.آه…آه…طوطیکم!چه سرنوشت شومی در انتظار توست؟نمی دانم می دانید یانه که پرنده های قفسی زبان بسته آن هم از نوع کاسکو بیش از چهل متر توان پرواز ندارند و آنگاه که این پرواز به پایان برسد پرنده ی زبان بسته چون تکه ای خمیر سقوط آزاد می کند و …الفاتحه….غرض اینکه:

تا صبح نه من و نه همسرم خواب به چشمانمان ره نجست.

اگر عسل در خیابان تهران[امام رضا(ع)] فرود می آمد زیر چرخ اتومبیل ها له می شد …

اگر بر زمین یعنی پیاده رو می نشست به سرعت لقمه ی چربی برای یکی از گربه های گرسنه ی آن حوالی می شد.

نذر کردم …

دوباره … غذای امام حسین ولی این بار تا آخر عمرم…

قبلا چنین نذری آن هم به مدت 14 سال برای نجات از بند مشکلی عظیم کرده بودم که به انجام رسیده بود…

همسرم تا پایان عمر نذر کرد که هر سال در روز پیدا شدن عسل یک گوسفند به مهمانسرای حضرت رضا(ع) هدیه کند.

تا صبح در هوای بسیار سرد مشهد در کوچه پس کوچه های خیابان تهران با چشم گریان قدم میزدیم …

و هیچ اثری از عسل به دست نیاوردیم….

به سرعت اطلاعیه ای تهیه و مبلغ 2000000 تومان هدیه برای کسی که عسل را بیابد و به ما بدهد تهیه و بر در و دیوار منطقه چسباندیم…

همسفرم وقتی از ماجرا با خبر شد به اتفاق همسرش خود را سراسیمه به ما رساند و آن دو در کار چسباندن اطلاعیه بسیار همکاری کردند…

هق هق گریه های همسرم از شب گذشته لحظه ای قطع نشده بود… وقتی در ذهنم مجسم می کردم این پرنده، شکار یکی از گربه ها شده حال مرگ به من دست می داد … که ناگهان یک فکر به سراغم آمد… و آن رفتن به پرنده فروشی محلی که عسل را گم کرده بودیم…

پس از پرس و جو، به فروشگاه پرندگان وایدا واقع در نبش چهار راه لشگر به طرف فلکه عدل خمینی، اولین مغازه هدایت شدم…

در آنجا بود که متوجه شدم صبح 22 دی عسل را جوانی جسته و از آن عکسی تهیه کرده و به مدیر فروشگاه نشان داده است و پرسیده بود نام این پرنده چیست ؟

او هم می گوید این پرنده کاسکو … غذایش؟ تخمه ی آفتاب گردان

لطف خدا پول همراهش نبوده و مبلغ خرید غذای کاسکو که ده هزار تومان میشده را با کارت می پردازد…

این اطلاعات به ما داده شد … دیگر برایمان محرز بود عسل شکار گربه ها نشده و زنده است …

به سرعت برای شناسایی آن جوان اقدامات لازم را انجام دادیم …

ساعت 11 صبح 24 دی در مقابل درب منزل جوینده عسل جناب آقای علی روح بخش بودیم… چه نام و فامیل زیبایی…

وقتی زنگ درب را زدم درب خانه به روی مان باز شد و با قدم های لرزان و بادلی پر از بیم و امید به طرف آپارتمان آقای روحبخش حرکت کردیم …

خانم مومنه ای که چادر سفیدی بر سر داشت با رویی خوش درب را باز کرده و منتظر ما بود…

تعجب کرد که چگونه ما این خانواده را می شناسیم زیرا او تا به حال ما را ندیده بود …

همسرم بغض اش ترکید و فریاد زد: « خانم عسلم … کاسکوی من اینجاست ؟»

وی گفت:« بله بفرمایید داخل…»

عسل در قفس کوچکی روی پیشخوان آشپزخانه بود…

من و همسرم به شدت می گریستیم … اشک شوق …

پدر خانواده گفت رسول کیست؟ گفتم من … گفت خیلی دلم می خواست شما را ببینم چون این پرنده مدام می گفت: « رسول جون عاشقتم»

گریه ی شوق امانم را بریده بود و علی ، یابنده ی عسل را در آغوش کشیده و از او تشکر کردم…

هدیه ای تقدیمش کردم و گفتم علی جان خواستی برایت یک کاسکو می آورم ولی توصیه می کنم از نگهداری این پرنده اجتناب کن چون زود خود را در دل صاحبش جای می دهد و این وابستگی خیلی خطرناک است…و حال به این نکته می اندیشم که یافتن دوباره ی عسل بیشتر شبیه یک معجزه بود.در سطرهای بالاتر گفتم که توان پرواز چنین پرنده هایی -پرنده های قفسی-بیش از چهل متر نیست ؛ اما عسل ما بیش از 400 متر پرواز کرده بود و آنگاه محل فرودش بام خانه ی آقای روحبخش مقرر شده بود.عسل سقوط آزاد نکرد و طعمه ی گربه های محل هم نشد…این تنها انیس و مونس زندگی من و همسرم به آغوش ما بازگشت بی آنکه کمترین آسیبی ببیند و من این را معجزه می نامم….و حسن ختام را دو بیت از حضرت استاد خوش عمل کاشانی عزیز قرار می دهم که وقتی ماجرای عسل را شنید سرود و برایم پیامک زد:

عسل به خانه ی طارق دوباره بال گشود

یقین که کرده هدایت کبوتر حرمش

عجیب نیست گر ایشان و همسرش گویند:

هزار جان گرامی فدای هر قدمش….

 

طارق خراسانی

26 دی 1394

نظرها 12 
  1. مرجان مطلق

    دی 27, 1394

    سلام

    وااااای چقدر خوشگله

    حق داشتین برای این پرنده زیبا ناراحت  بشین

    خیلی  عجیب بوده دوباره پیدا شده

    منم میگم معجزه بوده

    در کنار خانواده و عسل خانم سلامت باشین

    • طارق خراسانی

      دی 27, 1394

      سلام و درود به دختر گلم خانم مطلق

      سپاس از اینکه این داستان را خواندید

      ممنونم از نظر پر مهرتان

      در پناه خدا…………………………………………………………………..

  2. درودها….باردیگر خوشحالم که «عسل» به آغوش گرم خانواده برگشته است….من و خانواده ام همین احساس را نسبت به گربه ی پیرمان «ملوس» داریم.این گربه ی دانا و باتربیت که اگر دهها پرنده ی کوچک و بزرگ را مقابلش رها کنی هیچ عکس العملی برای شکارشان نشان نمی دهد اکنون بیش از پانزده سال سن دارد و تا کنون ده شکم بیشتر زاییده است.بعضی مواقع به همسرم می گویم اگر ملوس حلال گوشت بود و بچه هایش را نگهداری می کردیم حالیه صاحب گله ای بودیم….و اما «ملوس» ما چشمهایی بسیار زیبا چون پلنگ دارد.ما تابه حال گربه ای به این زیباچشمی ندیده ایم.متاسفانه هیچ یک از بچه های ملوس از لحاظ چشمی به مادرشان نکشیده اند.ملوس ما در سه سالگی -12 سال قبل-یک بار گم شد و شش ماه از او خبری نبود.بعد از شش ماه برگشت ؛ لاغر و نحیف.خود را به ما رساند که در حیاط عصرانه می خوردیم.اول سه بار میومیو کنان دورمان گشت و بعد در مقابل هریک از اعضای خانواده ایستاد و به نحوی ابراز علاقه کرد.مقابل من که رسید خم شد و به مدت دودقیقه بیشتر انگشت پایم را لیسید.ما چیزهایی فراتر از حس عریزی از «ملوس» دیده ایم.مثلا یک بار تابستان در حیاط خانه وضع حمل کرده بود آن هم زیر تخته پاره هایی فشرده.به مرور بچه ها بزرگتر می شدند و جایشان تنگتر.ما پیش خود می گفتیم به هر حال خود ملوس فکری برایشان می کند…..یک روز عصر در حیاط روی صندلی نشسته بودم که ملوس پیشم آمد و مدتی میومیو کرد.حدس می زدم اتفاق بدی برایش افتاده اما نمی دانستم اتفاق چیست.رو به ملوس به او گفتم:ملوس چته؟من که نمی فهمم چه می گویی.خداشاهد است یک دفعه زبانش را از دهان بیرون آورد و بنا کرد صدای له له بیرون دادن :هه …هه…هه…و خود را به تخته پاره های فشرده نزدیک کرد.فورا فهمیدم که جا بر بچه هایش تنگ شده به گونه ای که دیگر نمی تواند آنها را از لای تخته پاره ها نجات دهد.هوا هم گرم بود و آن زبان بسته ها بیشتر در عذاب بودند.به هرحال تخته پاره ها را کنار زدم و بچه های ملوس نجات یافتند و او آنها را به سایه ساری منتقل کرد.من به این چیزها نمی توانم غریزه بگویم.شما چطور؟

    • طارق خراسانی

      دی 27, 1394

      سلام حضرت استاد خوش عمل کاشانی

      شاعر و ادیب شیرین سخن

      خواندن نثر های شما هم وجد آفرین است الحق شاعر و ادیبی گرانمایه هستید و خوشا به حال ما که شما را در کنار خود داریم.

      روزی که از دست برخی  انسان ها جان به لب شده بودم سرودم:

      ای سگ مظلوم، ای گاو عزیز

      از ادب سر نزدتان خم می کنم

      عارف ما بوی حق نشنید گفت :

      « من سگِ نفسِ خود آدم می کنم»

      بنده خوب می فهمم شما چه حالی نسبت به این گربه های نازنین داشته  و دارید.

      از خواندن مطالب شما لذت بردم

      در پناه خدا شاد زی ………………………………………………………

  3. سلام

    خداروشکر که عسل پیدا شد.

    واقعا معجزه بوده. خوشحالم  

    • طارق خراسانی

      دی 27, 1394

      سلام بر سمانه ی عزیزم

      بله معجزه بزرگی بود اگر گربه ها دستشون به این پرنده نازنین می رسید در یک چشم بهم زدن او را می خوردند.

      سپاس از حضورتان

      در پناه حق …………………………………………………………………..

  4. سوگند صفا

    دی 28, 1394

    سلاااااااااااااام بابایی……

    وااااااااااااااااای که غیر قابل باوره….

    واااااای که غیر قابل توصیفه شور و حالم…….

    خداااااااااارو هزاران بار شکررررررر….شکر بابت پیداشدن عسل……

    واقعا که شبیه معجزه ست‌….

    عکس عسل رو که دیدم یه نور امیدی توو دلم روشن شد..

    و بعد از خوندن این معجزه ی داستان گونه خوندن شعر این شعر استاد کاشانی خیلی خیلی حالمو خوب کرد…..

    مهر امام رضا و مهمان نوازیش تنها برای انسان ها نیست….و قطعا شنیدیم ضامن آهو شدن آقام رو……..

    شکرررررر که عسل پیدا شد….شکررررر که خنده رو لب شما پدرم عزیزم و همسرتون نشست….‌شکرررررر

    من هم سه جمعه نذر کردم برای پیدا شدن عسل که از آقا صاحب زمان عجل …هست….و عمل خواهم کرد به نذرم.‌‌.

    بی نهایت خوشحالم از حال خوش تون…..

    بی نهایت شاکرم خدارو‌…….

    و بهتون تبریک میگم…….

    زنده باشین و شاد و سلامت به همراه عسل خانوم…..

    یاحق

  5. فقط اشک ریختم سراسر اشک خوشا به سعادت عسل که همنشینی شما و همسر گرامیتان نصیب  اوست خدای را شاکرم که دل استاد مهربانم شاد گردید خدای را صد هزاران مرتبه شکر

  6. خیلی جالب بود …. شعور افرینش چون لایه لطیفی در همه افرینش پراکنده هست حال در موجودات و یا هر چیزی …. و همه اینها بسته به تناسب استفاده میکنند از این طراحی بی نظیراز احساسات و عواطف حیوانات نیز از این قائده بی بهره نیستند و دارای شعور باطنی غریزه مختص به خود هستند … 

    از جمادی مُردم و نامی شدم

    وز نما مُردم به ‌حیوان سرزدم

    مُردم از حیوانی و آدم شدم

    پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟

    حمله دیگر بمیرم از بشر

    تا برآرم از ملائک بال و پر

    وز ملک هم بایدم جستن ز جو

    کل شیء هالک الا وجهه

    بار دیگر از ملک پران شوم

    آنچه اندر وهم ناید آن شوم

    پس عدم گردم عدم چو ارغنون

    گویدم کانا الیه راجعون

        

         ( مولوی )

  7. خیلی  پر هیجان بود

    تقدیم شما و عسل خانم

  8. نگار حسن زاده

    دی 30, 1394

    چه حالی شدم وقتی گفتید عسل گم شده

    خداروشکر که الان کنارتونه

    ماهم ندیده بسیار دوستش داریم

  9. اکبر قاسمی

    بهمن 8, 1394

    خیلی جالب بود

    خوشحالم پیدا شده

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا