بخند و این جهنم را گلستان کن… بگو چشم
برایم دلبری کن، مو پریشان کن…. بگو چشم
منِ مرداب را سودای فتح رودها نیست
مرا با موج گیسویت خروشان کن… بگو چشم
به من آب حیات و عمر جاویدان عطا کن
مرا یک بوسه ی جانانه مهمان کن… بگو چشم
حجاب از سر بگیر و گیسوانت را بیفشان
اطاعت از فرامین رضا خان کن… بگو چشم
نمی خواهم کسی چشمت زند زیبای شرقی
خودت را از تمام خلق پنهان کن… بگو چشم
اگر ذوقی نمانده در دلم، پایان آن باش
مرا دیوانه ی پاییز و باران کن… بگو چشم
شبیه ارتش نازی هجوم آور به قلبم
مرا در سلطه آور؛ چون لهستان کن… بگو چشم
تمام عمرِ من در حسرت پروانگی رفت
بیا و پیلگی ها را تو جبران کن… بگو چشم
« حمیدرضا گلشن »