🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

سفر

(ثبت: 208234)

خداي را
مسجد من آجاست
اي ناخداي من؟
در آدامين جزيرهي آن آبگير ايمن است
آه راهش
از هفت درياي بي زنهار مي گذرد؟

از تنگابي پيچاپيچ گذشتيم
با نخستين شام سفر
آه مزرع سبز آبگينه بود.

و با آاهش شب
ـ آه پنداري
در تنگهي سنگي
جاي
خوشتر داشت ـ
به دريايي مرده درآمديم
با آسمان سربيِ آوتاهش
آه موج و باد را
به سكوني جاودانه
مسخ آرده بود و آفتابي رطوبتزده
آه در فراخيِ بيتصميمي خويش
سرگرداني ميآشيد
و در ترديدِ ميان فرو نشستن يا برخاستن
به ولنگاري
يله بود.

ما به سختي در هواي گنديدهي طاعوني دَم ميزديم و
عرقريزان
در تلاشي نوميدانه
پارو ميآشيدم
بر پهنهي خاموشِ دريائي پوسيده
آه سراسر
پوشيده ز اجساديست
آه چشمان ايشان
هنوز
از وحشت توفان بزرگ
بر گشاده است
و از آتش خشمي آه به هر جنبنده در نگاه ايشان است
نيزههاي شكنشكنِ تُندر
جستن ميآند

و تنگاب ها
و درياها.
تنگاب ها
و درياهاي ديگر…

آنگاه به دريايي جوشان درآمديم،
با گردابهاي هول
وخرسنگهاي تفته
آه خيزابها
بر آن
ميجوشيد.

« ـ اينك درياي ابرهاست…

اگر عشق نيست
هرگز هيچ آدميزاده را
تاب سفري اينچنين
نيست »

!
چنين گفتي
با لباني آه مدام
پنداري
نام گلي را
تكرار ميآنند.

و از آن هنگام آه سفر را لنگر بر گرفتيم
اينك آلام تو بود از لباني
آه تكرار بهار و باغ است.

و آلام تو در جان من نشست
و من آن را
حرف
به حرف
باز
گفتم.

آلماتي آه عطر دهان تو را داشت.
و در آن دوزخ
ـ آه آب گنديده
دودآنان
بر تابههاي تفتهي سنگ
ميسوخت ـ
رطوبت دهانت را
از هر يكانِ حرف
چشيدم.

و تو به چربدستي
آشتي را
بر درياي دمهخيزِ جوشان
ميگذرانيدي.
و آشتي
با سنگيني سيــّالش،
با غـّژا غـّژِ دآَلهاي بلند
ـ آه از بار غرور بادبانها پست مي شد ـ
در گذارِاز ديوارهايِ پوكِ پيچان
به آابوسي ميمانست
آه در تبي سنگين
ميگذرد.

امـّا
چندان آه روز بي آفتاب
به زردي نشست،
از پس تنگابي آوتاه
راه
به دريايي ديگر برديم
آه به پاآي
گفتي
زنگيان
غم غربت را در آاسهي مرجاني آن گريستهاند و
من اندوه ايشان را و
تو اندوه مرا.

و مسجد من
در جزيرهييست
هم از اين دريا.
اما آدامين جزيره، آدامين جزيره، نوح من اي ناخداي من؟
تو خود آيا جست و جوي جزيره را
از فراز آشتي
آبوتري پرواز ميدهي؟
يا به گونه ريي ديگر؟ به اهي ديگر؟
ـ آه در اين دريا بار
همهچيزي
به صداقت
از آب
تا مهتاب
گسترده است،
و نقرهي آدرِ فَلسِ ماهيان
در آب
ماهي ديگريست
در آسماني
باژگونه ـ .

در گسترهي خلوتي ابدي
در جزيره بكري فرود آمديم.

گفتي:
« ـ اينت سفر، آه با مقصود فرجاميد:
سختينهيي به سرانجامي خوش »!

و به سجده
من
پيشاني بر خاك نهادم.

خداي را
ناخداي من!
مسجد من آجاست؟
در آدامين دريا
آدامين جزيره؟ ـ
آن جا آه من از خويش برفتم تا در پاي تو سجده آنم
و مذهبي عتيق را
چونان موميايي شدهيي از فراسوهاي قرون
به ورود گونهيي
جان بخشم.

مسجد من آجاست؟

با دستهاي عاشقت
آن جا
مرا
مزاري بنا آن!

 

آذر ٤٤

 

 

 

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (1):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا