🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

شبانه

(ثبت: 208556)

با گیاهِ بیابانم
خویشی و پیوندی نیست
خود اگرچه دردِ رُستن و ریشه‌کردن با من است و هراسِ بی‌باروبری.

و در این گُلخنِ مغموم
پا در جای
چنانم
که مازوی پیر
بندیِ درّه‌ی تنگ.

 

و ریشه‌های فولادم
در ظلمتِ سنگ
مقصدی بی‌رحمانه را
جاودانه در سفرند.

 

 

مرگِ من سفری نیست،
هجرتی‌ست
از سرزمینی که دوست نمی‌داشتم
به خاطرِ نامردمان‌اش.
خود ایا از چه هنگام اینچنین
آیینِ مردمی
از دست
بنهاده‌اید؟

 

 

پرِ پرواز ندارم
امّا
دلی دارم و حسرتِ دُرناها.

 

و به هنگامی که مرغانِ مهاجر
در دریاچه‌ی ماهتاب
پارو می‌کشند،
خوشا رها کردن و رفتن!
خوابی دیگر
به مُردابی دیگر!
خوشا ماندابی دیگر
به مُردابی دیگر!
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر!
خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی،
خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی!
آه، این پرنده
در این قفسِ تنگ
نمی‌خواند.

 

 

نهادِتان، هم به وسعتِ آسمان است
از آن پیش‌تر که خداوند
ستاره و خورشیدی بیافریند.

 

بردگانِتان را همه بفروخته‌اید
که برده‌داری
نشانِ زوال و تباهی‌ست؛
و کنون به پیروزی
دست به دست می‌تکانید
که از طایفه‌ی برده داران نه‌یید [آفرینِ‌تان!]

و تجارتِ آدمی را
ننگی می‌شمارید.

 

خدای را از چه هنگام اینچنین
آیینِ مردمی
از دست
بنهاده‌اید؟

 

 

بندم خود اگرچه بر پای نیست
سوزِ سرودِ اسیران با من است،
و امیدی خود به رهایی‌ام ار نیست
دستی هست که اشک از چشمانم می‌سترد،
و نُویدی خود اگر نیست
تسلایی هست.

 

چرا که مرا
میراثِ محنتِ روزگاران
تنها
تسلای عشقی‌ست
که شاهینِ ترازو را
به جانبِ کفه‌ی فردا
خم می‌کند.

 

۹ دیِ ۱۳۴۳

 

 

 

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا