🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۱۱۱ – قصهٔ اعرابی درویش و ماجرای زن با او به سبب قلت و درویشی

(ثبت: 202308)

یک شب اعرابی زنی مر شوی را

گفت و از حد برد گفت و گوی را

کین همه فقر و جفا ما می‌کشیم

جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم

نان‌مان نه نان خورش‌مان درد و رشک

کوزه‌مان نه آب‌مان از دیده اشک

جامهٔ ما روز تاب آفتاب

شب نهالین و لحاف از ماهتاب

قرص مه را قرص نان پنداشته

دست سوی آسمان برداشته

ننگ درویشان ز درویشی ما

روز شب از روزی اندیشی ما

خویش و بیگانه شده از ما رمان

بر مثال سامری از مردمان

گر بخواهم از کسی یک مشت نسک

مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک

مر عرب را فخر غزوست و عطا

در عرب تو همچو اندر خط خطا

چه غزا ما بی‌غزا خود کشته‌ایم

ما به تیغ فقر بی سر گشته‌ایم

چه عطا ما بر گدایی می‌تنیم

مر مگس را در هوا رگ می‌زنیم

گر کسی مهمان رسد گر من منم

شب بخسپد دلقش از تن بر کنم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا