🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۳۳۴ : آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت

(ثبت: 172625)

آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت

آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت

خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن

ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت

از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا

غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت

من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین

عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت

چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست

وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت

چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود

کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت

بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا

غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا