🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۷۵ : اگر دردت دوای جان نگردد

(ثبت: 180371)

اگر دردت دوای جان نگردد

غم دشوار تو آسان نگردد

که دردم را تواند ساخت درمان

اگر هم درد تو درمان نگردد

دمی درمان یک دردم نسازی

که بر من درد صد چندان نگردد

که یابد از سر زلف تو مویی

که دایم بی سر و سامان نگردد

که یابد از سر کوی تو گردی

که همچون چرخ سرگردان نگردد

که یابد از می عشق تو بویی

که جانش مست جاویدان نگردد

ندانم تا چه خورشیدی است عشقت

که جز در آسمان جان نگردد

دلا هرگز بقای کل نیابی

که تا جان فانی جانان نگردد

یقین می‌دان که جان در پیش جانان

نیابد قرب تا قربان نگردد

اگر قربان نگردد نیست ممکن

که بر تو عمر تو تاوان نگردد

چو خفاشی بمیری چشم بسته

اگر خورشید تو رخشان نگردد

اگر آدم کفی گل بود گو باش

به گل خورشید تو پنهان نگردد

در آن خورشید حیران گشت عطار

چنان جایی کسی حیران نگردد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا