🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۸۴۹ : دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفت

(ثبت: 173140)

دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفت

فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت

نیامد از ته حرف شکوه ام به زبان

شرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفت

کجا به مردم بیگانه انس می گیرد؟

رمیده ای که سلامی ز آشنا نگرفت

ز چشم، کاسه دریوزه سیر چشمی من

به رنگ بی بصران پیش توتیا نگرفت

ز مد عمر، نصیبش سیاهکاری بود

کسی که سرخط مشق جنون ز ما نگرفت

شود به باد کجا حکم او روان چون آب؟

سبکروی که هوا را به زیر پا نگرفت

بس است سایه تیر تو استخوان مرا

مرا به زیر پر و بال اگر هما نگرفت

کجا رسدبه گریبان مدعا صائب؟

که دست کوته ما دامن دعا نگرفت

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا