🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۱۱۴ : بانگ برآمد ز دل و جان من

(ثبت: 195841)

بانگ برآمد ز دل و جان من

که ز معشوقه پنهان من

سجده گه اصل من و فرع من

تاج سر من شه و سلطان من

خسته و بسته‌ست دل و دست من

دست غم یوسف کنعان من

دست نمودم که بگو زخم کیست

گفت ز دست من و دستان من

دل بنمودم که ببین خون شده‌ست

دید و بخندید دلستان من

گفت به خنده که برو شکر کن

عید مرا ای شده قربان من

گفتم قربان کیم یار گفت

آن منی آن منی آن من

صبح چو خندید دو چشمم گریست

دید ملک دیده گریان من

جوش برآورد و روان کرد آب

از شفقت چشمه حیوان من

نک اثر آب حیاتش نگر

در بن هر سی و دو دندان من

آب حیات است روانه ز جوش

تازه بدو سدره ایمان من

بنده این آبم و این میراب

بنده تر از من دل حیران من

بس کن گستاخ مرو هین خموش

پیش شهنشاه نهان دان من

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا