🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۱۳ : دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت

(ثبت: 164140)

دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت

جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت

آنرا که بود عالم معنی مسخرش

دیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشت

دلخسته‌ئی که کشته شمشیر عشق شد

زخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشت

مستسقی که تشنهٔ دریای وصل بود

بگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشت

دل صید عشق او شد وآگه نبود عقل

افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت

جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت

خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت

عیسی که دم ز روح زدی گو ببین که من

دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت

خواجو که گشت هندوی خال سیاه دوست

دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا