🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۲۶ : بیش شد از چوب گل سودا من دیوانه را

(ثبت: 171517)

بیش شد از چوب گل سودا من دیوانه را

شعله ور سازد خس و خاشاک، آتشخانه را

می کند روشن نظر بستن دل فرزانه را

چشم روزن می کند تاریک این غمخانه را

نیست پروای دل ویران من جانانه را

گنج هیهات است آبادان کند ویرانه را

پنجه مشکل گشایان را نمی پیچد اجل

خشکی دست از گشایش نیست مانع شانه را

مستی بلبل ز شاخ گل نمی دارد خمار

نشأه بیش از باده باشد جلوه مستانه را

داغ دل ها را ز چشم بد سپرداری کند

نیل چشم زخم باشد جغد، این ویرانه را

چون نجوشد دل به درد و داغ ناکامی، که شد

سوختن بال و پر نشو و نما این دانه را

درد سر بسیار دارد قیل و قال باطلان

لازم افتاده است صندل زین سبب بتخانه را

خواب چون افتاد سنگین، حاجت پا سنگ نیست

می کند کوتاه صبح نوبهار افسانه را

عاشقان را سردی معشوق بر دل بار نیست

شمع کافوری کند سرگرم تر پروانه را

در سوادشهر، سودا همچو خون مرده است

دامن صحراست باغ دلگشا دیوانه را

تا سرم گرم از شراب عشق چون مجنون شده است

ناله نی می شمارم نعره شیرانه را

سنگ می بارد ز وحشت از در و دیوار شهر

دامن صحرا بود دارالامان دیوانه را

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا