🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۲ : عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت

(ثبت: 180218)

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت

مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت

عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود

آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت

زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد

هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت

خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم

پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت

نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری

کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت

دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد

برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت

گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش

ذرهٔ دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت

چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست

کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا