🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۸۶ : بر سر کوی تو اندیشهٔ جان نتوان کرد

(ثبت: 164213)

بر سر کوی تو اندیشهٔ جان نتوان کرد

پیش لعلت صفت زادهٔ کان نتوان کرد

مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان

که به گل چشمهٔ خورشید نهان نتوان کرد

از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم

گفت کان نکتهٔ باریک عیان نتوان کرد

با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد

شمه‌ئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد

نوشداروی من از لعل تو می‌فرمایند

بشکر گر چه دوای خفقان نتوان کرد

ناوک غمزه‌ات از جوشن جانم بگذشت

در صف معرکه اندیشهٔ جان نتوان کرد

گر بتیغم بزنی از تو ننالم که ز دوست

زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد

راستی گر چه ببالای تو می‌ماند سرو

نسبت قد تو با سرو روان نتوان کرد

خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آمد

جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا