🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۱۴۲ : خرد از سر زجوش شعله سودا برون آمد

(ثبت: 174433)

خرد از سر زجوش شعله سودا برون آمد

جنون عشق موجی زد کف از دریا برون آمد

به این وارونی طالع درین میخانه چون باشم؟

مکرر خون به مینا کردم وصهبا برون آمد

پریشانگرد را آغاز و انجامی نمی باشد

کدامین گردباد از دامن صحرا برون آمد؟

چنان بر سنگ بیرحمانه زد پیمانه را زاهد

که بیتابانه آه از سینه خارا برون آمد

غلط بوده است شمع صبح را پرتو نمی باشد

شرابی چون شفق از مشرق مینا برون آمد

نیام دشنه الماس شد پهلوی من صائب

اگر خاری به سعی سوزنم از پا برون آمد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا