🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۲۰۳ : نفس از سینه ام از بس به خون آغشته می آید

(ثبت: 174494)

نفس از سینه ام از بس به خون آغشته می آید

سخن از لب مرا بیرون چو خون از کشته می آید

ز اشک و آه مگسل گردل روشن طمع داری

که نبض آن گهر در کف ازین سررشته می آید

شود صاحب بصیرت هر که پوشد دیده از دنیا

گشاد این حباب از چشم بر هم هشته می آید

بلای آسمان را از که می آید عنا نداری؟

که پرزورست سیلی کز فراز پشته می آید

مظفر می شود هر کس زدنیا روی گردان شد

درین پیکار فتح از لشکر برگشته می آید

کدامین شاخ گل دامن کشان زین بزم بیرون شد؟

که بوی گل به مغزم از چراغ کشته می آید

کدامین دل زپیچ و تاب گردیده است خون یارب؟

که باد امروز از زلفش به خون آغشته می آید

چه نقش تازه ای بر آب زد بیرحمیش صائب؟

کز آن کو، نامه بر با نامه ننوشته می آید

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا