🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۴۱ : کس حال من سوخته جز شمع نداند

(ثبت: 164268)

کس حال من سوخته جز شمع نداند

کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند

دلبستگئی هست مرا با وی از آنروی

کز سوخته حالی بمن سوخته ماند

گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد

ور تشنه شوم در نظرم سیل براند

زنجیر دل تافته را در غم و دردم

گر رشتهٔ جانست بهم در گسلاند

بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز

سر باختن و پای فشردن که تواند

گر شمع چراغ دل من بر نفروزد

شبهای غم هجر بپایان که رساند

آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت

از سوختن و ساختنم باز رهاند

حال جگر ریش من و سوز دل شمع

هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند

از شمع بپرسید حدیث دل خواجو

کاندوه دل سوختگان سوخته داند

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا