🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۴۲ : بر دیده ره خیال بستی

(ثبت: 162904)

بر دیده ره خیال بستی

در سینه به جای جان نشستی

وز غیرت آنکه دم برآرم

در کام دلم نفس شکستی

مرهم به قیامت است آن را

کامروز به تیر غمزه خستی

تا خون نگشادم از رگ جان

تب‌های نیاز من نبستی

از چاه غمم برآوریدی

در نیمهٔ ره رسن گسستی

دیوانه کنی و پس گریزی

هشیار نه‌ای مگر که مستی

گر وصل توام دهد بلندی

هجران تو آردم به پستی

تو پای طرب فراخ می نه

ما و غم عشق و تنگ‌دستی

نگذاری اگر چنین که هستم

و امانمت آنچنان که هستی

خاقانی را نشایی ایراک

خود بینی و خویشتن پرستی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا