🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۴۶ : گویند که صبرآتش عشقت بنشاند

(ثبت: 164273)

گویند که صبرآتش عشقت بنشاند

زان سرو قد آزاد نشستن که تواند

ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده

باشد که مرا یکنفس از خود برهاند

موری اگر از ضعف بگیرد سردستم

تا دم بزنم گرد جهانم بدواند

افکند سپهرم بدیاری که وجودم

گر خاک شود باد به کرمان نرساند

فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم

جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند

گویم که دمی با من دلسوخته بنشین

برخیزد و برآتش تیزم بنشاند

چون می‌گذری عیب نباشد که بپرسی

کان خستهٔ دلسوخته چون می‌گذراند

برحسن مکن تکیه که دوران لطافت

با کس بنمی ماند و کس با تو نماند

دانی که چرا نام تو در نامه نیارم

زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند

روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو

اسرار غمش برورق دهر بماند

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا