🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۸۹ : داور جانی، پس این فریاد جان چون نشنوی

(ثبت: 162951)

داور جانی، پس این فریاد جان چون نشنوی

یارب آخر یارب فریاد خوان چون نشنوی

داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان

گیر داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی

آه سوزان کز ره دل می‌برم سوی دهان

سوی دل باز آرم از ره دهان چون نشنوی

هر زمان گوئی بگو تا خود نشان عشق چیست

من چه دانم داد عشقت را نشان چون نشنوی

در کمین غمزها ترکان کمان کش داشتی

گاه تیر افشاندن آواز کمان چون نشنوی

جوش دریای سرشکم گوش ماهی بشنود

چون در آن دریا تو راندی جوش آن چون نشنوی

پرسی از حال دلم چون بشنوی فریاد من

حال دل چون پرسی از من هر زمان چون نشنوی

گوش زیر زلف و زیور زان نهان کردی که آه

نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی

گویمت کامروز جانم رفت زودش برزنی

چون توئی جان داور ای جان حال جان چون نشنوی

هر دمت خاقانی از چشم و زبان گنجی دهد

نام خاقانی به گوش دوستان چون نشنوی

کوه سیمینی و در کوه اوفتد آواز گنج

آخر این آوازهٔ گنج روان چون نشنوی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا