🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۱۷ : دوش آمد و گفت از آن ما باش

(ثبت: 180613)

دوش آمد و گفت از آن ما باش

در بوتهٔ امتحان ما باش

گر خواهی بود زندهٔ جاوید

زنده به وجود جان ما باش

عمری است که تا از آن خویشی

گر وقت آمد از آن ما باش

مردانه به کوی ما فرود آی

نعره زن و جان فشان ما باش

گر محرم پیشگه نه‌ای تو

هم صحبت آستان ما باش

پریده زآشیان مایی

جویندهٔ آشیان ما باش

از ننگ وجود خود بپرهیز

فانی شو و بی نشان ما باش

ره نتوانی به خود بریدن

در پهلوی پهلوان ما باش

تا کی خفتی که کاروان رفت

در رستهٔ کاروان ما باش

چون می‌دانی که جمله ماییم

با جمله مگو زبان ما باش

چون اعجمیند خلق جمله

تو با همه ترجمان ما باش

تا چند ز داستان عطار

مستغرق داستان ما باش

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا