🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۱ : مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است

(ثبت: 169610)

مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است

چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است

از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم

دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است

خجلتی دارم که خواهد پرده‌پوش من شدن

گر چه از سجادهٔ تقوی بر و دوشم تهی است

سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس

صفحهٔ خاطر ازین خواب فراموشم تهی است

گفتگوی پوچ ناصح را نمی‌دانم که چیست

اینقدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!

گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را

همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا