🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۳۶ : بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود

(ثبت: 164363)

بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود

خیالت از سر پر شور من بدر نشود

اگر بدیده موری فرو روم صد بار

معینست که آن مور را خبر نشود

چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند

گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود

ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه

دل شکسته من چون شکسته‌تر نشود

ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب

کسی نظر نکند کز پی نظر نشود

ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره

بسان زر نکند کار او چو زر نشود

کسی که در قلم آرد حدیث شکر دوست

عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود

چنین که غرقهٔ بحر خرد شدی خواجو

چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا