🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۴۹ : گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید

(ثبت: 164376)

گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید

حوریست که از روضهٔ رضوان بدر آید

دیگر متمایل نشود سرو خرامان

چون سرو من از خانه خرامان بدر آید

هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان

چون چشمهٔ خورشید درخشان بدر آید

آبیست که سرچشمه‌اش از آتش سینه‌ست

اشکم که ازین دیدهٔ گریان بدر آید

تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز

هر چند که دود از دل بریان بدر آید

شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند

مانند تو سروی که ز بستان بدر آید

زینسان که دلم در رسن زلف تو آویخت

باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آید

گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت

شک نیست که بس فتنه ز مستان بدر آید

آید همه شب زلف سیاه تو بخوابم

تا خود چه ازین خواب پریشان بدر آید

از کوی تو خواجو بجفا باز نگردد

بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آید

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا