🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۵۲۲ : برانگیزد غبار از مغز جان درد

(ثبت: 175814)

برانگیزد غبار از مغز جان درد

برآرد گرد از آب روان درد

که می گیرد عیار صبرها را

اگر گیرد کناری از میان درد

تو مست خواب و ما را تا گل صبح

سراسر می رود در استخوان درد

نمی دادند درد سر دوا را

اگر می داشتند این ناکسان درد

به درد آمد دلت از صحبت من

ندانستی که می باشد گران درد

به دنبال دوا سرگشته زانم

که در یک جا نمی گیرد مکان درد

همان دردی که ما داریم خورشید

چو برگ بید می لرزد ازان درد

اگر بازوی مردی را بگیرد

نخواهد کرد دست آسمان درد

اگر هر موی صائب را بکاوند

فتاده کاروان در کاروان درد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا