🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۷۲ : دوش چون موکب سلطان خیالش برسید

(ثبت: 164399)

دوش چون موکب سلطان خیالش برسید

اشکم از دیده روان تا سر راهش بدوید

خواستم تا بنویسم سخنی از دل ریش

قلمم را ز سر تیغ زبان خون بچکید

نشنیدیم که نشنید ملامت فرهاد

تا حدیث از لب جان پرور شیرین بشنید

دلم ابروی ترا می‌طلبد پیوسته

ماه نو گر چه شب و روز نباید طلبید

خط مشکین که نباتست بگرد شکرت

تا چه دودیست که در آتش روی تو رسید

چشم بد را نفس صبحدم از غایت مهر

آیتی در رخ چون ماه تمام تو دمید

خرده بینی که کند دعوی صاحب نظری

گر ندید از دهنت یک سر مو هیچ ندید

خلعت عشق تو بر قامت دل بینم راست

لیکن این طرفه که پیوسته بباید پوشید

تا از آن هندوی زنجیری کافر چه کشد

دل خواجو که ببند سر زلف تو کشید

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا