🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۹۴ : قلم گرفتم و می‌خواستم که بر طومار

(ثبت: 164421)

قلم گرفتم و می‌خواستم که بر طومار

تحیتی بنویسم بسوی یار و دیار

برآمد از جگرم دود آه و آتش دل

فتاد در نی کلکم ز آه آتش بار

امید بود که کاری برآید از دستم

ز پا فتادم و از دست برنیامد کار

اگر چه باد بود پیش ما حکایت تو

برو نسیم و پیامی از آن دیار بیار

کدام یار که او بلبل سحر خوانرا

ز نوبهار دهد مژده جز نسیم بهار

ز دور چرخ فتادم بمنزلی که صبا

سوی وطن نبرد خاک من برون ز غبار

خیال روی نگارین آن صنم هر دم

کنم بخون جگر بر بیاض دیده نگار

دلم به سایهٔ دیوار او بود مائل

در آن زمان که گل قالبم بود دیوار

میان او بکنارت کجا رسد خواجو

کزین میان نتواند رسید کس بکنار

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا