🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۱۰۰ : بس که زند موج نور سرو روانش

(ثبت: 176392)

بس که زند موج نور سرو روانش

هاله ماه است طوق فاختگانش

قطره اشکی به روی نامه سیاهی است

چشمه حیوان ز انفعال دهانش

خشک چو سوزن شده است از عرق شرم

رشته مریم ز شرم موی میانش

شهپر سیمرغ بسته است به بازو

ناوک بی بال وپر ز زور کمانش

حلقه گردون به خاک راه فتاده است

تا برباید به قد همچو سنانش

گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است

نامه واکرده ای است پیش دهانش

چشمه خورشید را سراب شمارد

هرکه ببیند رخ ستاره فشانش

هر که به دامان آن نگار زند دست

خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش

شاهسواری که من ربوده اویم

دست تصور نمی رسد به عنانش

هیچ نصیبی بغیر داغ ندارد

صائب مسکین ز سیر لاله ستانش

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا