🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۵۱۷ : دل رفت وز جان خبر ندارم

(ثبت: 180713)

دل رفت وز جان خبر ندارم

این بود سخن دگر ندارم

گرچه شده‌ام چو موی بی او

یک موی ازو خبر ندارم

همچون گویم که در ره او

دارم سر او و سر ندارم

هم بی خبرم ز کار هر دم

هم یک دم کارگر ندارم

راه است بدو ز ذره ذره

من دیدهٔ راهبر ندارم

خورشید همه جهان گرفته است

من سوخته دل نظر ندارم

چندان که روم به نیستی در

از هستی او گذر ندارم

فریاد که زیر پرده مردم

افسوس که پرده در ندارم

گرچه همه چیزها بدیدم

جز نام ز نامور ندارم

زان چیز که اصل چیزها اوست

مویی خبر و اثر ندارم

دردا که شدم به خاک و در دست

جز باد ز خشک و تر ندارم

فی‌الجمله نصیبه‌ای که بایست

گر دارم ازو وگر ندارم

افسانهٔ عشق او شدم من

وافسانه جزین ز بر ندارم

با این همه ناامیدی عشق

دل از غم عشق بر ندارم

سیمرغ جهانم و چو عطار

یک مرغ به زیر پر ندارم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا